رادین رادمردکوچولورادین رادمردکوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 43 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 28 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

رادین تربچه ی مامان وبابا

بدون عنوان

سلام . بازم یه روز دیگه از راه رسید وتو با اون لبخند های زیبات روز تازه ای رو شروع کردی ... دیشب خاله فاطی اینا اومدن اینجا یعنی خونه اقاجون بعدش که خواستن برن انیسا خانوم با اسرار زیاد به باباش موند اینجا اینجا.صبح  زود تو  و انی جونی  بیدار شده بودید و خلاصه بعد از خیلی بازی کردن  ما هم بیدار شدیم  و به دوتا ی تون  صبحونه دادیم ... حالا هم خاله سپیده  دختر خاله انی رو برده  بیرون  تا خاله بهاره  تو رو  بخوابونه.....                                              ...
17 آبان 1393

سرما خوردگی

یکی بود یکی نبود... یه روز ی تو یه یک روزی برفی تو یکی از بیمارستان های درهشهر  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پسر کوچولوی نازی به دنیا اومد که مامان باباش اسم اونو رادین گذاشتن. رادین قصه ی ما  روزای اول که به دنیا اومده بود خیلی مامانش رو اذیت میکرد . اخه خیلی به سختی شیر میخورد و شبا همش گریه میکرد خلاصه جونم براتون بگه پسر کوچولوی ما کم کم بزرگ تر  شد و اذیت کردناش هم کمتر شد اما هنوز تموم نشده .. تا این که برا چندمین بار سرماخورد  ومامان بابای ‌‌‌ این پسر شیطون اونو پیش دکتر بردن و دکتر براش دارو نوشت اما باید به زور دارو هاشو بهش بدن ماشالله زورش هم که کم ...
15 آبان 1393

نه ماهگی

نه ماهگیت مبارک... امروز  نه ماهت شده وما یعنی من وتو خونه ی بابا بزگ .اقاجون من .هستیم اخه بابا ت برای کار به یه جای دیگه رفته. ماشالله تو هم که کم  شیطون نیستی و خیلی خوشت از پاره کردن کتاب های خاله هات میاد همین الان هم که دارم اینو  مینویسم  بسیار خشونت امیز به کتاب زیست خاله حمله کردی ولی خوشبختانه موفق به پاره کردنش نشدی  و شروع به جیغ وداد کردی که من این کتاب رو میخوام نه چیز دیگه ..... ...
4 آبان 1393

شیر‌‌‌‌ین تر شدن...

پسرم... تازگی ها با رفتارت خیلی از قبل شرین تر و دوست داشتنی تر شده ای، به ان اندازه که حتی نمیتوانم به یک دقیقه دوری از تو فکر کنم ... هر وقت بابات رو می بینی چهار دست وپا و با خنده های شیرینت پیشش میری ،بعدش وقتی بابات بغلت میکنه خیلی براش ذوق میکنی ، قربونت برم دیگه جانم برات بگه از شیرین  کاریات و خودتو لوس کردنا ... راستی نگفتم وقتی بابات میخواد بره جای شروع میکنی به گریه کردن ودستاتو بالا میگیری یعنی منو هم ببر‌.... ...
3 آبان 1393

کره ی خاکی...

وقتی حس میکنم جایی از این کره ی خاکی تو نفس میکشی ومن از همان نفس هایت نفس میکشم تو باش هوایت,بویت برای زنده ماندنم کافیست.... ...
2 آبان 1393